زیرک و خنگ!!!

زیرک و خنگ!!!

 

پدری چهار تا از بچه های خودش  را گذاشت توی اتاق و گفت این جا ها را مرتب کنید تا من برگردم. می خواست ببیند کی چه کار می کند. خودش هم رفت پشت پرده . از آن جا نگاه می کرد می دید کی چه کار می کند، می نوشت توی یک کاغذی که بعد حساب و کتاب کند برای خودش.

یکی از بچه ها که گیج بود یادش رفت. سرش گرم شد به بازی و خوراکی و این ها. یادش رفت که آقاش گفته خانه را مرتب کنید.

یکی از بچه ها که شرور بود شروع کرد خانه را به هم ریختن و داد و فریاد که من نمی گذارم کسی این جا را مرتب کند.

یکی که خنگ بود، وحشت گرفتش. ترسید. نشست وسط و شروع کرد گریه و جیغ و داد که آقا بیا، بیا ببین این نمی گذارد جمع کنیم، مرتب کنیم.

اما آنکه زرنگ بود، نگاه کرد، رد تن آقاش را دید از پشت پرده. تند و تند مرتب می کرد همه جا را. می دانست آقاش دارد توی کاغذ می نویسد، بعد می رود چیز خوب برایش می آورد. هی نگاه می کرد سمت پرده و می خندید. دلش هم تنگ نمی شد. می دانست که هم این جاست.

آخرش آن بچه  شرور همه جا را ریخت به هم. هی می ریخت به هم، هی می دید این دارد می خندد، خوشحال هم است، ناراحت نمی شود.وقتی همه جا را ریخت به هم، همه چیز که آشفته شد، آن وقت آقا جان آمد ما که خنگ بودیم، گریه کرده بودیم، چیزی گیرمان نیامد. او که زرنگ بود و خندیده بود، کلی چیز گیرش آمد.

زرنگ باش ...  خنگ نباش ... گیج نباش ... شرور هم که نیستی الحمدلله ... نگاه کن به پشت پرده ... خوشحال باش و کار خوب کن ... خانه را مرتب کن ... وظایف ات را انجام بده ... او خواهد آید ...

 


کد +1 گوگل


:: موضوعات مرتبط: مذهبی , مهدویت , ,
:: برچسب‌ها: داستان های کوتاه و زیبا درباره امام زمان , امام زمان , مهدویت , زیرک و خنگ , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : م.م.سلمانی
تاریخ : یک شنبه 25 بهمن 1394
مطالب مرتبط با این پست